بازماندگان شهادت می دهند(1)
من ناتوان از بخشودن ترک ها هستم
آروسیاک مارسوبیان مازمانیان متولد سال 1982 م. در شهر آدانا
چگونه می توان دشمن خود را هفت در هفتاد و هفت بار در روز بخشود؟ من در تمام عمرم حتی یک بارنتوانستم ترک های عثمانی را ببخشم. من شاهد جنایات آنها در سال ها ی1907، 1908، 1915، و 1921 م. می باشم. حتی اگر بگویند شرط ورود به بهشت بخشودن آن هاست. من جهنم را ترجیح می دهم. این ها سخنان آروسیاک مارسوبیان مازمانیان پیرزن 104 ساله ای است که درباره ی روزهای فجیع گذشته سخن می گوید. وی چنین ادامه می دهد:
دو خواهر و سه برادر بودیم. در زمان کشتار سال 1897 در استانبول پدر و برادر بزرگم که در آن زمان 16 سال بیشتر نداشت از خانه خارج شدند و دیگر باز نگشتند. یک ماه تمام به دنبال آن ها گشتیم، در نهایت یکی از آشنایانمان در حالی که پیراهن پدرم را با خود آورده بود، به ما خبر داد که آنها را کشته شده پیدا کرده اند. چند ماه بعد ترک های عثمانی به بهانه ی تفتیش خانه های ارمنیان، همه را از خانه خارج کرده و به گلوله بستند. مادرم را کشان کشان با خود بردند. خواهر هجده ساله ام را در محله ی ما جلوی چشمان کودکانه ی من به گلوله بستند. من در گوشه ای از محله مخفی شده و به وضوح دیدم که چگونه در حالی که خون از شکمش فواره می زد، به زمین افتاد و بی حرکت ماند. مدت زیادی در مخفیگاه خود ماندم تا این که سربازان به کلی از آن ناحیه دور شدند.
سپس به نزد خواهرم شتافتم. او مرده بود. بعد از آن، در حالی که می گریستم و مادرم را صدا می زدم، محله به محله در میان اجساد به دنبال او گشتم. مادرم را دیدم که از سرش خون می آمد. با سختی زیاد به او نزدیک شدم. با حرکت خفیف دست به من فهماند که از او دور شوم. می ترسید که سربازان از زنده بودن او آگاه شوند و تیر خلاص را به طرف او شلیک کنند. در همان حال یک مرد ترک که به اطراف داشته باشید و سرش را با ناراحتی تکان می داد به من نزدیک شد و سرم با نوازش کرد و گفت:
طفلم گریه نکن، حتما گرسنه ای؟ بیا تا به تو مقداری غذا دهم». من او را از خود دور کردم و با عصبانیت فریاد زدم: «غذایتان را برای خودتان نگاه دارید. حال که تمام خانواده م را کشته اید به من غذا می دهید؟». سرش را به پائین خم کرده و در حالی که دور می شد گفت: «لعنت برمرتکبین این جنایات، از اعمالشان خبر نبینند».
روز بعد چند تن از سران ارمنی آمدند و مرا، خواهرم و برادر کوچکم را به یتیم خانه بردند.
آن طرف تر مردی که در حال غارت کردن اجساد بود، متوجه ی مادرم می شود که سر متورم و خون آلودش پر از مگس بود. مادرم را به بیمارستان منتقل می کند تا در صورت شفا یافتن با او ازدواج کند. ولی مادرم پس از این که حالش بهتر می شود از بیمارستان فرار می کند و ما را از یتیم خانه بیرون می آورد. مادرم، من و برادرم زندگی سختی را گذراندیم. در سال 1907 با شخصی موسوم به کاراپت انتقامجو اهل خاربرد که ناخواسته سرباز شده و اثر ضربات فراوان شمشیر بر بدنش وجود داشت ازدواج کردم. در سال 1908، در زمان قتل عام در شهر آدانا، مادرم و برادرم در حالی که را به صورت ترک های عثمانی مبدل شده بودند، از خانه ی پدری مان فرار کرده و به خانه ی ما آمدند. از آن جایی که شوهر من نظامی بود، خانه ی ما امن می نمود. ما از پنجره با چشمانی اشک بار کشتار مردم را می دیدیم و کار از دستمان بر نمی آمد.
در سال 1915 شروع به جابه جایی ارمنیان به بهانه ی وضعیت فوق العاده ی جنگی نمودند و خانه های تخلیه شده را آتش زدند. صدای ضجه های مردم بیچاره از کوچه و خیابان به گوش می رسید. در تمام شهر آدانا تنها چند خانواده ی ارمنی، آن هم به لطف نظامی بودن همسرانمان زنده مانده بودیم. تمام آشنایانمان به سوی کویرها رانده شدند.
در روزی از روزهای ماه جولای در خانه ی ما را به شدت کوبیدند. دختر عمومی زخمی و بی رمق من سرپوهی بود. از او درباره ی کشتارها با خبر شدیم. تعریف کرد که چگونه انسان هایی با بدن های بی رمق مورد ضرب و شتم قرار می گرفتند. تعریف کرد که چگونه انسان هایی با بدن های بی رمق مورد ضرب و شتم قرار می گرفتند. تعریف کرد که چگونه سربازان پس از اعمال وحشیگری هایشان چاقویی را به دستش داده بودند. تا شکم ارمنی های بر زمین افتاده را بدرد و طلاهای مخفی کرده ی آن ها را پیدا می کند، ولی تنها از بدن یک نفر یک سکه ی طلا پیدا شده بود. سربازان ترک برای فرونشاندن خشم خود دختر عمویم را به گلوله بسته بودند، ولی او علی رغم وجود زخم هایش، از میان درختزاری فرار کرده و به خانه ی ما رسیده بود.
در سال 1921همراه با ارمنی های بازمانده ای که به دیار خود بازگشته بودند موطن خود را به اجبار ترک کردیم. هیچ کس نمی دانست که به کجا می رویم. سربازان ترک خانواده ها را از هم جدا و مجبور می کردند که سوار کشتی های انتخابی آن ها شوند.
کشتی ما ابتدا به مصر رفت، ولی در آن جا ما را نپذیرفتند. پس از آن به سمت بیروت حرکت کردیم. به محض ورود به لبنان ما را با داروهای بهداشتی شستند. پس از آن کسانی که مثل ما فرش هایی همراه داشتند، توانستند چادری بر پا کنند و در زیر آن زندگی کنند تا زمانی که بخت داشتن خانه ای با سقف حلبی را یافتند. مدتی بعد به اردوگاهی که برای اهالی شهر آدانا آماده شده بود منتقل شده و د رآن جا موفق شدیم بچه ها را به مدرسه بفرستیم، حتی کلیسایی با دیواره های چوبی و سقف حلبی برای خود ساختیم. یک روز هم به بهانه ای اینکه در اردوگاه بیماری موش طاعون شیوع یافته، تمام اردوگاه را آتش زدند. سال های سال، هنگامی که کشتی ای به بندر می رسید، همه به سوی آن می شتافتیم تا مگر بستگان گمشده خود را بیابیم. ولی بی فایده بود. پس از سال ها جستجوی برادرم و مادرم، فهمیدم که کشتی، آن ها را به یونان منتقل کرده است.
حتی خداوند نتوانست اعضای خانواده ای را که ترک های عثمانی از هم جدا کردند، به هم به پیوندد. در طی این زندگی طولانی ام من و اعضای خانواده ام هیچ گاه نتوانستیم همدیگر را دوباره ملاقات کنیم».
درگذشت: 9 آگوست 1996
ترجمه ی: دوین گالستیان